اسمانی ما

زمینی شدن اسمانی ما

بالاخره در روز 26 خرداد ساعت هشت و چهل دقیقه صبح  فرشته کوچولو اسمانی ما محمد پرهام زمینی شد عاشقتم مامانی شکمو من  امروز میخوام از خاطره انروز قشنگ بنویسم صیح زود روز سه شنبه ساعت 5 و نیم صبح بعد از خواندن نماز و رد شدن از زیر قران  از خانه مامانی رقتیم به سمت بیمارستان پیامبران تو راه یک کم استرس داشتم شب قبلشم خوب خوابم نبرده بود ولی بازهم حسابی سرحال بودم و دوست داشتم این لحظه های اخرهم زودی بگذره از در اورزانس رفتیم تو و کارهای بیمارستان او انجام دادیم قبل رفتن یکسری سوالات از مم و بابایی پرسیدن و بالاخره من تصمیم گرقتم به روش بیحسی موضعی زایمان کنم تا بتونم از همه زودتر پسر خوشگلمو ببینم بالاخره زمان این رسید که از باب...
23 دی 1394

منم اضافه شدم

سلام، من بابای اون نی نی هستم که پنج روز دیگه میشه هفت ماهش، الان دیگه واقعا بزرگ شده و شاید خیلی سختی ها رو پشت سر گذاشته و مام یعنی من و مادرش به وجودش افتخار می کنیم. از خداوند سپاسگزاریم که این هدیه آسمونی رو بهمون داده و ازش می خواهیم که به همین دعایی که می کنیم همه اونایی که دلشون یه همتای کوچیک و یه آسمونی پاک می خواد، براشون هرچه زودتر رقم بزنه که از گنجینه بینهایتش ذره ای کم نمیشه اگه حاجت همه مطابق صلاحشون رقم بخوره، آمــــین راستی تو این نزدیک هفت ماه مادرش براش خیلی زحمت کشیده،داستانایی دارند این مادر و پسر ، شنیدنی که دلم می خواد علاوه بر روزنوشت اگه بتونم و کم نیارم ، داستاناشونو باتون درمیون بزارم. زود بر می گردم با حرف...
21 دی 1394

بازگشت دوباره

امشب دلم خواست تا برگردم دوباره بنویسم  االان پسرم محمدپرهام که شش ماهه است تو خواب ناز لحظه زیبایی که مدتها منتظرش بودم تو این مدت نشد بیام از دوران بارداری بنویسم به خاطر استرسها و مشکلات خاص خودش و همینطور چندبار خواستم برگردم بعد به دنیا اومدنت از خاطرات بنویسم که بازهم نشد میخواهم از بابایی کمک بگیرم تا دوباره این وبلاگ او پر کنیم از خاطرات و لحظات شیرین بزرگ شدنت عزیزم  تو این مدت با غول الرژی اشنا شدیم که متاسفانه باعث شد خیلی نتونم از این دوران لذت ببرم کلی میخواهم برگردم و تا جای که ذهن یاری میکنه بنویسم از روزهای خوش با تو بودن عشق اسمانی ما که بالاخره خدا تو  رو زمینی کرد برای دل من و بابا 
11 دی 1394

نشد که بشه ...

این ماهم با همه امید نشد که بشه خیلی داغونم دقیقا تو شبهای احیا شبهای که خیلی با امید دعا کردم باید امیدم نا امید بشه دارم کم میارم ...
5 مرداد 1393

معجزه

عاقبت یک شب از شبهای نور کودک من پا به دنیا مینهد ان زمان برمن خدای مهربان نام شورانگیز مادر مینهد خدایا منتظر معجزه ات هستم       ...
1 مرداد 1393

لحظه زیبا

خدایا زیباترین لحظه ها برای هر مادری شیر دادن به بچه اشه یعنی میشه به زودی منم تجربه اش کنم خدا ... ...
30 تير 1393

خبر خوش

امروز خاله سحر رفته بیمارستان تا دوقلوهای نازشو به دنیا بیاره ان دو تا عجله داشتن یکمی زود به دنیا اومدن خداروشکر هر سه تاشون سالمن فقط طه کوچولو باید بره چند روز تو دستگاه    مامانی کی میای تا زودتر با طه و یس همبازی بشی عشقم           ...
23 تير 1393

انتظار

سلام عشقم جوجو مامان فقط چند روز دیگه معلوم میشه اومدی تو دل مامان این ماه دلم خیلی روشن اخه تو این ماه عزیز خیلی از خدا خواستم و دعا کردم بابایی هم میگفت حسابی اینروزها دعا کرده البته بیشتر میگه برای دل من که انقدر منتظرم میگه دوست دارم ببینتم خوشحالیتو ...
22 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اسمانی ما می باشد